X and I



۶ فروردین ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۳۴ ظهر. 

منزل لطیفیان، پذیرایی کنار پنجره، روی صندلی مادربزرگ، پشت به بارانی از دیروز ظهر تا به حال می‌باریده. تلویزیون روشن است و برنامه‌ای راجع به بشار‌اسد پخش می‌کند. نیلوفر از آن پشت‌ها رد می‌شود و به آشپزخانه میرود. صدای پرنده‌ها از پشت سرم، نوای باران را دوچندان زیبا می‌کند. چتر بنفشی که دیشب با آن زیر باران چرخیدم هنوز روی سکوی بیرون پنجره نشسته است. این باران مرا یاد روز‌های زیبایی دفترچه‌ خاطراتی می‌اندازد که نوشته‌هایش را با تو در میان گذاشتم. روز بارانی. احساس کودکانه خواستن، زیبایی نگاه‌ها. هوا پر از هوای تو است. بگذار برایت از شب پیش بگویم. شبی که پریشانی امانم نداده بود و به خود میپیچیدم. پریشانی وجودم از ناچاری بود. از حس اسارت. این روز‌ها فکرت همواره هست. لحظه‌ای نیست که نباشی. بگذار از دیشب برایت بگویم.

ناچاری ام به حدی رسیده بود که احساس می‌کردم اگر با تو حرف نزنم دیوانه می‌شوم. البته دیوانه شده‌ام. ولی منظورم این است که همه چیز را خراب می‌کردم. شاید شروع به فریاد کشیدن می‌کردم. زیر باران به سمت جایی می‌دویدم که در تصوراتم احتمال می‌دادم تو آن‌جا باشی. برق نگاهت زیبا است. پوستت بی‌نظیر است. خنده‌هایت مرا به کودکی می‌برد. این روز‌ها با آن روز‌ها فرق دارد. الان تو می‌دانی. می‌دانی که به تو می‌اندیشم. می‌دانی که نگاهت پاهایم را سست می‌کند. می‌دانی که هر‌جا را نگاه می‌کنم یا هرگاه چشمانم را می‌بندم تو را میبینم. درگیر تو ام. 

به من گفتی که عمده‌ترین دلیلی که  کاری که عشقته رو ازش زدی و اومدی جایی که من هم بودم، من بودم! یادم می‌آید که دیشب موقعی که داشتم چیز‌هایی که می‌خواستم به تو بگویم را جایی می‌نوشتم، آخرش گفتم که ای کاش دلیل ماندنت من بودم. گفتم که می‌خواهم باور کنم می‌خواهم تصور کنم که دلیل آن‌کار من بودم. می‌خواستم فکر کنم که وقتی مادرت گفت که دلت این‌جا بود، درواقع منظور از دلت، من بودم. :) و تو این حرف را تایید کردی.

دیشب اولین باری بود که مستقیما از واژه دوستت دارم استفاده شد. و من پرسیدم که اگر جفتمان کسی را در زندگیش نداشت و من به تو می‌گفتم که چه حسی به تو دارم، تو چه می‌کردی؟

بعد از کلی وقت، نهایتا جوابم را دادی. «خعلی هم دوسد دارم» از جمله‌هایی بود که پاکش کردم تا به قول خودت «دردسر» نشود. به من گفتی در این سناریو احتمالا نمی‌ذاشتی تا من پیشنهاد بدم و خودت پیشنهادش رو می‌دادی. 

الان خیلی چیز‌ها فرق کرده. الان دیگه سوال‌هام جواب داده شده. الان بعد از این همه سال بالاخره فهمیدم که من هم انگیزه تو هستم. فهمیده‌ام که بزرگ شده‌ایم و فهمیدم که محبت کردن زیبا است. درست است، تویی که می‌خوانی به من می‌گویی که کارم کار درستی نیست و خودم هم می‌دانم. ولی دل است. دل. احساس می‌کنم همه چیز در دنیا فدای عشق باید شود. این داستانی است که همیشه در قلبم نگه خواهم داشت. هر دم بهانه می‌جویم برای نگاه کردن به تو و چه شیرین است قرمزی لب‌هایی که نچشیده‌ام و چه روان است جوی اشک قلبم وقتی خبر حضورت به من می‌رسد و چه آتشی بر قلبم می‌نشاند هر پیامی که از تو بگیرم. حتی اگر جواب سر بالا باشد. 


مانند عهدی که انسان با خدا دارد، دل من عهدی با تو بسته. در گذر سال‌ها گاهی فراموش می‌شود ولی همیشه پابرجا است.


ساعت: ۱:۰۵ ظهر، باران قطع شده است و حسی که دارم زمزمه می‌کند که بلند شو و زندگی را از جایی که خراب شده است دوباره بساز. و امید داشته باش که خداوند بخشنده است و دوستت دارد. عهد کلمه‌ای زیبا‌ است.

زیبا است. صدای یک آژیر از دوردست‌ها می‌آید. صدای پرنده و نسیم بهاری بعد از باران. صدای محو اذان از دور به گوشم میرسد در حالی که صدای باد و چرخ یک ماشین و چه‌چه پرنده، گاز دادن یک ماشین، پایان‌های ادامه‌دار جملات اذان. موهای مجعدی که در بند گیره سرم نیست، با نسیم حرکت می‌کند. اذان مرا به یاد تو می‌اندازد. این صدای کوی یار است.

میروم نماز بخوانم.



My dearest X,

So. I remembered that time you sent me a picture of your bleeding finger that night you broke a glass thing. I'm sitting here, wandering in my thoughts and having done nothing. I stuff my face with chocolate and I can't seem to stay on a page while trying to study.

I'm disappointed in myself. For being the weak one. being the one who couldn't help talking to you. The one who was shut out!

I remember wanting to dress appropriately for your wedding or sth, but right now I'm just. fat. My hair doesn't look good anymore and I'm tired of everything. I'm dreading spring! I hate spring. I just hate it. spring is just noot my season. 

I want to forget the regret I have. I don't even want to write about the things I regret about you. So. I should probably end my letter here.

Goodbye

me


ای دل بی‌قرارم. ای دل بی‌قرارم. بی‌تو

می‌دونی دلم می‌خواد که یه آهنگ برات بنوازم. شاید اگه جامون عوض می‌شد من. از این که یه نفر حتی می‌خواد یه آهنگ برات بسراید، توی آسمون‌ها می‌پرید و از خوشی پرواااااااااز می‌کرد

تو هم اسمم رو سرچ می‌کنی تا عکسم بیاد و بفهمی Online ام یا نه؟ 

ای عششششق ای دل تو خریداری نداری. عاشق شدی و یاری نداری

دل ای دل 

دل ای دل

دل ای دل

دل ای دل

آهاااااااا هاها اااااا ی



هر جارو که نگاه می‌کنم، یهو میبینم دارم به تو فکر می‌کنم. حتی موقعی که شیر آب رو باز می‌کنم و از کنار شیر یه جریان صاف آب وجود داره، دیدنش منو به یاد تو می‌ندازه. یاد آبشار میفتم. و یاد اینکه تو آبشار و کوه‌نوردی و این چیزای هیجان‌انگیز رو دوست داری. غذا که درست می‌کنم، نگاهم که به پیاز توی ماهی‌تابه میفته یاد اون روزی میفتم که از غذام تعریف کردی. صرفا گفتی «چقدر هیجان‌انگیز». و شنیدن همین یه جمله هم برای من خیلی هیجان‌انگیز بود چون تو خیلی حرف نمی‌زنی و .

خلاصه. همش به فکر تو‌ ام و نمی‌ذاری کاری کنم. میرم حموم و توی آینه به چهره‌ام نگاه می‌کنم، ناخود‌آگاه دلم می‌خواد وقتی سنمون بالاتر رفت پوستم زیبا باشه تا وقتی کنار تو می‌ایستم یا باهات روبرو میشم از لیست آدمایی که بهت میان حذف نشده باشم. البته چنین لیستی وجود نداره‌ها. ولی خب. تو خیلی زیبایی و من بین دختر‌ها خیلی زیبا نیستم و این باعث میشه دلم بخواد مثل تو زیبا باشم و مثل تو خوش‌هیکل باشم و اهل کوه‌نوردی و ورزش باشم و پوست خوب و زیبایی داشته باشم. 

دلم می‌خواد بدونم که در این لحظه تو هم داری خاطراتمون رو مرور می‌کنی. پففففف. چه خاطراتی آخه؟ :-/ اون سنگایی که بهم دادی. اینکه بهم گفتی می‌خواستی گل بخری برام. اینکه توی خونتون Ellen Degeneres رو سرچ کردی و این حس رو بهم داد که بهم اهمیت میدی. اینکه راجع به موهایی که فر کرده بودم حرف زدی و گفتی: «پس موهاتو رفتی فر کردی» اینکه بهم گفتی  ایول بهم که چنین دفتر خاطراتی دارم. اینکه عکسی که سال‌ها پیش برات کشیدم رو گذاشتی. اینکه باهام اومدی بیرون. اینکه باهام اومدی بدویم اینکه اون حرفارو بهم زدی اینکه گفتی که Y بهت گفت داری می‌ذاری دختر‌عمه‌ات با یه غریبه و تو بی‌غیرتی و

همه اینا یعنی دوستم داشتی نه؟

با اینکه الان مدتیه که باهام حرف نزدی و بعد از این که سفر قشم‌ کنسل شد و انگار سر مهریه با همسر آینده‌ات به توافق نرسیدین فقط چند تا پیام بهم دادی. یکیش اون ویدئوی ه بود و اون یکی‌هاش چند تا ساعت متقارن که یکیش حتی متقارن هم نبود. 

دلم برای حرف زدن باهات تنگ شده :-گریه

دلم می‌خواد این کارتو به دل نگیرم. ولی نمی شه. راستش شایدم میشه. اگه یکی دیگه بودی الان از دستت عصبانی بودم ولی حالا تویی. تویی که می‌دونستی کارمون اشتباهه. تویی که بهم اون آهنگ رو دادی. تویی که

توووو

تووو

دلم برات تنگ شده.






این آهنگیه که دارم الان می‌خونم. مال سلین دیونه. به سارا فکر می‌کنم که رفته دانمارک و دوستای جدیدش و زندگی‌ای که ممکنه براش رقم بخوره. به ترانه که امروز شماره میلاد رو بهش دادم تا بتونه ازش راجع به مصاحبه کاری کمک بگیره.

و به تو. تویی که ازم پرسیدی دختری خوب مثلی خودد سراغ نداری برای من؟

و این حرف علیرغم اینکه بالاخره وسط یه صحبت ازم راجع به یه دختر دیگه پرسیدی و با توجه به همه چیزایی که در گذشته در قلبم میگذشته و شاید الان هم میگذره، علیرغم همه اینا، این حرف یعنی بهم اعتماد داری. شاید تنها کسی هستم که اینقدر باهاش راحتی. دیشب هم همینو گفتی. گفتی با خیلی آدمایی که بهت نزدیک تر هستند هم اینقدر راحت حرف نمی‌زنی.

گفتی نمی‌دونی چرا.

حالا وقت نماز شده و رفتی نماز بخونی. منم اینجام توی زمان بین دو نیمه منتظر این که پیام بدی. بهم گفتی که شاید باورم نشه ولی دختر‌های زیادی بودند که بهت پیشنهاد ازدواج داده‌اند. این یکم قلبمو سوزوند. می‌دونم الان فاز دوست باحاله رو برداشتم ولی حقیقت اینه که منم ممکن بود این پیشنهاد رو بهت بدم. سال‌ها پیش شاید. و احتمالاً اگه این پیشنهاد رو می‌دادم صرفا بهم میگفتی. به پیشنهادت فکر می‌کنم. و از روم رد می‌شدی.

حتی من هم لایقت نبودم. :( وقتی برگردی اینو بهت میگم. خودم الان برگشتم و یهو این جمله آخر رو دیدم: «حتی من هم لایقت نبودم.» یعنی اینطوری فکر می‌کنی؟ 

دیشب بهم گفتی می‌خوای یه حرف کلیشه‌ای بزنی ولی منظورت کلیشه‌ای نیست و واقعا می‌خوای این حرفو بزنی. گفتی هرموقع هر کمکی از دستت بر میومد بهم بگم. هر موقع. این حرف‌ها دلنشینند دوست جدید من. خیلی هم دلنشینند. 


یکمی راجع به ازدواج حرف زدیم و بهت گفتم احتمالاً امروز دو نفر رو به هم رسوندم. راجع به ترانه و میلاد گفتم . حالا ببین شاید چند سال دیگه یهو برگردم و ببینم اینجارو و بگم ببینین من پیش‌بینی کرده بودم!؟

خب. دیگه گمونم باید برگشته باشی از نمازت.

برم یه سر به موبایلم بزنم ببینم برگشتی یا نه.


پیام آخرم که «اوکی » بود برای تو seen شده. این یعنی برگشته‌ای. ولی نمی‌خوام بهت چیزی بگم. می‌خوام تو اولین کسی باشی که حرف می‌زنه. فکر کردی چهار نفر بهت پیشنهاد ازدواج دادن من هم باید کشته‌ مرده‌ات باشم؟ :-/؟ پس یه چیزی بگو دیگه!

بگوووو!

اه چرا هیچی نمی‌گی. 

دیشب یه چیز دیگه هم گفتی. راجع به این گفتم که حس زیبایی دارم. و تو گفتی که به کسی که دوستش دارند میگن «خره» و گفتی خره من هم همین حس رو دارم ولی کنترلش می‌کنم. میفهمی یا بزنم بیام بفهمونم بهت؟



Dear X,

I told you I like you, you told me you love me, you love me a lot. You said you’re crazy about me, you said you miss me very very very much. I said I want you, you asked what it meant. I said it means I want to have you spiritually as well as physically. You asked what physical meant. I said it meant I want to touch your cheeks with my lips. And your lips (with my lips as well) I want to look deep into your eyes. You said your heart worked with a battery and that it skipped a few beats each time. You said you want me. I asked what it meant. You said it meant I need you, I love you, I miss you, I want you to always be mine. And I said So did I :( )

Last night or maybe it was this morning, I told you I want you and I won’t control myself if I have you alone to myself. You should know that. 

You said you’d have to answer me later

When I think about taking a trip with you, I can’t help but picturing you in a tent, trying to sleep beside me but you can’t. Maybe we make love in the end. I keep fantasizing about the swirling desire in your eyes, knowing you love me and want me terribly at the same time. I want to see it in your eyes. I want to hear you screaming through them, shouting in silence for the whole universe to hear that you want to make love to me.

Yours affectionately,

Me


I felt my heart dripping and my stomach flinching as my eyes met the words. Oh those simple yet magically mesmerizing words. Does it really matter what the exact words were? Does it even matter what they said? All I can think about is the message they convey. And that message is as clear as the black text on this note background. As it has been said many times, both directly and indirectly, through exact words and others. I want you means: I need you, I love you, I miss you, I want you to always be mine. 

It wasn’t clear before. It may become unclear again. But tonight, as hearts dance by a sparkling river, under a moonlit sky, floating on the cool spring breeze that gently touches the hair on our arms, we embrace those words, as they were clearly sung, as if recited like a long, epic poem, or portrayed like a miniature masterpiece, composed as a beautiful melody, played in perfect harmony in piano and harp. Tonight, I hear you again. 


فقط در همین حد بدون که دیشب همان شب مهتابی تاریک خلوت کنار رودخانه خروشان و نسیمی بود که میگفتم. 

بدون اینکه برنامه‌بریزم برای چنین فضایی، اون شرایط به وجود آمد.

چند تا کلید واژه می‌گم برای گفتن حرفم. شاید بعدا بیام تکمیلش کنم


موتور ‌سواری

یاد گرفتن موتور سواری

خلوت، رودخونه، صدای زیبای آب و نور خیلی کم توی تاریکی شب که مثل نور مهتاب بود.

چشمایی که برق می‌زدند.

خجالتی که در عمق صدا و حرکاتش می‌دیدم

بو کردن لباس‌های جامانده من. عطر تنم رو از کجا میشناسی؟

او: (طعم در آغوش‌گرفتنت زیر زبونم مونده)

وسوسه در آغوش کشیدن از پشت. گرفتن پهلو و کمر، گرفتن بازو، زمزمه sweet nothing در گوش.

باد روسری را میزد و چند لحظه‌ای موهایم در باد پریشان شد.

قرار شد سوالای سخت نپرسیم. نه کی قرار شد؟ خب نپرسیم (همراه با قورت دادن آب دهان و آهی در نگاه که همان نگاهیست که باعث می‌شود فکر کنم وقتش است که در اوج التماس بدن‌ها برای در آغوش گرفتن، او را ببوسم)

یک رنگارنگ که خورده نشد

دیگه اون دختر غدی که بودی نیستی.

زمان کوتاه با هم بودن. 


قرار بی تماس. هیچ لمسی نبود. جز تک و توک لحظه‌هایی که روی دست‌انداز میرفتیم و مجبور می‌شدم کمرش رو بگیرم. همان لحظه هایی که سفیدی پشت گردن و فکر زمزمه عشق در گوش‌هایش مرا به فکر فرو می‌برد.

لحظه‌ای که می‌خواست چیزی از جیبش بردارد و دستش به زانویم کشیده شد.


برق چشم‌هایت یادم نخواهد رفت




I read you this note the day I came by your place

My heart is pounding faster as I get closer to the place where it all started, that town. The night is full of thoughts and dreams. At night, I’m ready to do many things. Things I would dread to do in the day. The night whispers to run away to give in to love. The day is cruel and strict. Day tells me there’s a tomorrow. The Day says there are consequences. The night says there is only night that one night that one true goal of love

 

It is untold. My intentions lie across the land with no place to stay and no ground to guard

I

Am completely shaken

And still


why is it that when you text me without me having texted you beforehand, it feels as if you've given me the world?

last night, when I least expected it, I recieved a text from you saying you went to my grandmother's grave that day and said hi for me. This message was followed by a text quoting one of my instagram stories saying: "I miss you grandma". When I first saw the notification of your message, only the last message would show. So for a moment there I thought you were saying that you missed me. You might not believe it, but even after reading the whole thing, I put my phone away and started jumping on the bed shouting in a low voice: "He texted meeeeee!"

That's how excited you make me :)

The other day when I had a friend of mine over, she told me about this method where you write down and think about all the things in the person you love that excites you. Let's do it right now. Let's see. There's your thirst for excitement and dangerous activities. There's your beautiful face. How kind and considerate you are of other people's life and wellbeing. I love how modest you are and how you always help around the house and how gladly you do it. I love how you don't judge and how brave and strong you are. I love that you're athletic and don't get too deep into stuff you know you'll never understand. I love your smile. Your laught. Oh how I love your laugh. I love how you have your own style of clothing, even though I don't really like it. I love the sparkle in your eyes when I look at you. I secretly love how you sleep with your shirt off. I love that you love to hike and camp and I love how adventurous you are! I love that you are my first crush. And I love how I longed for you to just look at me or laugh at my jokes. I love those rare moments when I look up and catch a glimpse of your eyes on me. I love your pretty teeth and how they enhance your smile. I love that everyone knows they can count on you. I love that you don't get angry easily. I love that you're almost always calm. I love that you're awfully kind to your parents, even if they're telling you off, you still never ever raise your voice on them. I love how independent you are. I love how I want to be more like you. I love that you're always in my heart. You are my sweet sweet melody.

 


هفته گذشته هفته خاصی بود. به قول خودم در رویا هم نمی‌دیدم که چنین اتفاقی بیفتد. سفر. خوابیدن زیر ستاره‌ها، چادر تاریک، آب‌انبار. قرار ملاقات در شهر خودش، پارک آبشار، اسلایدر، آهنگ شهرام شکوهی،مشاهده غروب خواجو، نماز مغرب و عشا، موبایل کافی، کوه‌صفه، دراز کشیدن روی چمن‌ها و صحبت در مورد نحوه آشنایی با همسر و دغدغه‌ها و . آبمیوه خوشمزه. 

خوابیدن لای چمن‌های پر گل در میان دشت. گرفتن عکس‌های متنوع. 

آخرین خداحافظی را یادت می‌آید؟ -آیا این چیزی است که تو می‌خواهی؟ که دیگر پیام ندهیم؟ -نه

شاید زیبا ترین بود این جمله تک کلمه‌ای ساده. ۳ گزینه بود. گزینه ۱، تمام کردن. گزینه ۲، زدن دل به دریا. گزینه ۳، ادامه همین روند که هر دو پذیرفتیم که نهایتا به گزینه ۲ ختم خواهد شد. برایم تاسف خوردی که گزینه ۲ حتی از پس ذهنم گذشته است. دلت برایم سوخت. 

آیا گزینه ۲ به فکر تو خطور نکرده تا به حال؟ کرده یا نکرده؟ - چرا. کرده!

باز هم جمله زیبا. 

می‌دانی که چشمانت زیبا است؟

آن شب، چای هربال و فرشته آبی همراه با کیک هویج و کلوچه فرانسوی پرسیدی (بعد از کلی من و من) به نظرت چرا من اینقدر دوستت دارم؟

یاد باد آن روزگاران یاد‌ باد.

وقتی گفتی اگه وقت دارم چند دقیقه‌ای مرا ببینی. من هم زود بعد از صبحانه لباس پوشیدم و به پارک سر کوچه آمدم. تو با موتورت آن‌جا بودی. کنار رودخانه راجع به گزینه‌ها حرف زدیم. ذل زدن در چشمانت. شدیدا زیبا است. گفتی چشمانم آتش دارند. گفتی امیدواری به هرچه می‌خواهم برسم

 

جایی خواندم که ما آدم‌ها انتخاب نمی‌کنیم که چه کسی را دوست داشته باشیم یا چه کسی به ما عشق بورزد. تو نعمت بودی. نعمتی از جانب خدا. 

بالا رفتن از آبشار با تو. دراز کشیدن زیر ستاره‌ها با تو، بالا رفتن از کوه با تو، خوابیدن روی چمن با تو، شنیدن صدای خنده‌های تو. نگاه کردن به جسم خوابت. خندیدن با تو. 

تو تو

تو

تو.


Tonight was magical. Maybe in a thousand years I would never had thought that such a night could exist!

Y fell asleep in the corner of the Haseer. X lay down with his head on a sleeping bag. I did the same thing after a while. And after a time we found ourselves talking about stuff. First, X showed me the big bear constellation and how we find the North star with it. And then wwe looked for other constellations and spotted comets and shooting stars. we spotted Zohreh and Moshtari and Zohal. X brought us proper pillows and blankets. We lay there next to each other for a long time and X told me how every body thinks stusff about us. He told me how my mom had asked him to make the rip get cancelled. And how he himself was having second thoughts about hte trip even a half hour before it. I asked X why he asked me on this trip in the first place if he thought it might cause trouble. And he said he was thinking with his heart. It was the most talking we had done like ever! We were never that close. Y woke up or maybe we woke him up to have dinner. We brought everything and told stories about the time X and Y ran a supermarket together. It was hilarious. 

Lessons I learned from tonight:

1. X is indeed very dreamy

2. I have no privacy what so ever ans everydoby has their nose up my ass :) I couldn't feel shocked about it since I had heard worse that day and I felt that after all this time, we were actually talking.


This whole text is a note I took one magical night. I had to type it here once again with my own hands, rather than copying it. 

Love is love.

Me


بی‌اختیار دلتنگت می‌شوم. صدای آهنگ hey pretty lady مال Michael Jackson داره از یه برنامه تلویزیونی مسابقه رانندگی ایرانی پخش می‌شه. البته بدون صوت. امروز صبح با محمد جان رسیدیم اصفهان. تا ظهر خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم، مامان‌جون در حال آماده‌سازی لازانیا بودند. بعد از ناهار همه خوابیدند. البته فکر کنم که محمد نخوابید و داشت فوتبال نگاه می‌کرد. اما بعد از ناهار حدود ساعت ۵ رفتیم چهارباغ تا شلواری که مامان جون برای من خریده بودند ولی سایزش کوچک بود را عوض کنیم. همگی با هم بیرون رفتیم و برای من یک شال و کلاه زیبای بافتنی و برای محمد جان هم دو عدد بلیز مانند خریدیم. البته وقتی می‌گویم خریدیم درواقع مامان بابای محمد جان برایمان خریدند. قرار بود که بعد از این که برگشتیم ساعت ۸:۳۰ عمه زری به همراه خانواده‌شان و عمه فاطی به همراه دو پسرشان به خانه محمد اینا بیایند تا دور هم پیتزا بخوریم. من و محمد جان حدود ساعت ۸:۱۵ سوار ماشین شدیم تا پیتزا را بگیریم. موقع بیرون رفتن از منزل، بابا جان کارت بانکی خودشون رو دادند به ما و گفتند رمزش هست‌: ۹۹۱۴ (نود و نه، چهارده) من رمز را به این گونه حفظ کردم که معادل برعکس هزار و چهارصد و نود و نه است. وقتی حساب کردیم دیدیم که سال ۱۴۹۹ من ۱۲۶ ساله خواهم بود. و قطعا زنده نخواهم بود. پس…. مرگ قطعی است. مرگ خواهد آمد. مامانفخری زیبای من الان زیر خاک دفن است و من تا چند سال دیگر اگر شانس بیاورم همان‌جا خواهم بود. مرگ واقعی است. من هم خواهم رفت. خوشی‌هایی که به آن‌ها دل می‌بندم همه…. برای هیچی است. به نظر خیلی کوچک و بی‌اهمیت می‌آیند.

و حالا تو. فکر تو در این میان مرا دیوانه می‌کند. فکر اینکه قبل از اینکه بمیرم حسی که به تو داشتم را شکوفا کنم. زمانی بود که می‌توانستم حسی که نسبت به تو دارم را مستقیما با خودت در میان بگذارم و تو با خجالت آن‌ها را می‌پذیرفتی و گاهی با احتیاط خیلی زیاد حرف محبت‌آمیزی به من میزدی و من را تا چندین روز شاید حتی هفته شارژ می‌کردی. اما الان دیگر نمی‌توانم با تو حرف بزنم حتی نمی‌دانم که آیا واقعا خوشحال می‌شوی که کنارت باشم و حرف بزنم یا این‌که واقعا مزاحمت هستم. امیدوارم هنوز احساس بدی نسبت به من که مانند کنه به تو می‌چسبم و با پیام‌هایم uncomfortable ات می‌کنم، پیدا نکرده باشی. مدام به یاد آن سفر میفتم. یاد خنده‌های بلند و دیوانه‌کننده‌ات. یاد چشمانت در آینه ماشین. یاد عکسی که موقع خواب در ماشین از من گرفتی و گفتی ببین چقدر نازه. یاد آن زمان که در آب‌انبار کنار هم نشسته بودیم و خوراکی‌هایمان را می‌خوردیم و فقط من و تو بودیم و یک آب‌انبار تاریک. یاد پیتزایی که مرا به آن دعوت کردی. یاد بازی دارت. یاد اعتراف‌هایی که ضربان قلب‌ها را محکم‌تر می‌کرد. یاد تصویر گردنت در پشت موتور و آموزش موتور سواری. یاد قهوه‌ای که در پسش تو نشسته بودی و گفتی… بعد از کلی فکر که به نظرت من چرا اینقدر دوستت دارم؟ یاد تقلایی که برای گرفتن یا نگرفتن دستت می‌کردم. همه این‌ها یک رویا است. رویایی که من ساختم. یاد آن روزی که آمدی دنبالم وقتی که به ترمینال رسیده بودم. سفرمان. سفرمان سفرمان.

نمی توانم این‌هارا به خودت بگویم. شاید دیگر حتی به من فکر نکنی… و لعنت به من برای این فکر ولی… :(

ساعت: ۱:۲۰ بامداد ۲۹ آذر ۱۳۹۸.

شب به خیر


I miss you

Uoyssimi

دلم برایت تنگ شده است. دیگر چیزی برایم نمانده است. جز خواری. خوار گشته‌ام و گذشته زیبا دیگر تکرار نخواهد شد

ساعت ۱۲:۲۱ است

و دلتنگی.

 

متن بالا ترکیبی از دو متن است. بخش انگلیسی در روزی نوشته شد که سعی کردم به صورت رمز برایت پیام را بفرستم. و باقی آن هم مربوط به چندین روز پیش است. امیدوارم خدا کمکم کند که که چی؟


من به انتها رسیده‌ام. دیگر حتی فکر کردن به تو فایده‌ای برایم ندارد. چون حداقل قبلا که فکر می‌کردم (۱۰‌ها سال پیش) یک احتمالی وجود داشت که تو هم همان حسی را داشته باشی که من دارم. ولی الان. حتی می‌دانم که اگر ذره‌ای ابراز علاقه کنم، تو مرا پس خواهی زد. تبدیل شده‌ام به کنه‌ای که ناخواسته‌ام. نمی‌دانی چقدر تحقیر آمیز است که من مدام سعی کنم که به تو پیام دهم و ارتباط برقرار کنم و تو حتی جواب پیام‌هایم را درست و درمان ندهی و طوری با من برخورد کنی که انگار مزاحمت هستم. و در عین حال بی‌احترامی هم نکنی که من نتوانم تو را متهم به کار بدی کنم. باز فصل‌ها رقم خوردند و یک سال گذشت. باورت می‌شود که همه این‌ها در یک سال بود؟ یک سالی که حاصلش تا الان چندین خاطره پرشکوه بوده و احساس پوچی که حال در من است. می‌دانی چه می‌خواهم؟ می‌خواهم که تو نیز به من بگویی که دوستم داری. بدون آنکه من پیامی بدهم به من بگویی دوستم داری. آن‌گاه حتی اگر قرار باشد که دیگر پیامی به تو ندهم خواهم دانست که این شخص جدیدی که وارد زندگی‌ات شده است، جای مرا نخواهد گرفت. نمی‌دانی پریروز که خواهرت ناگهان گفت که «هانیه اسم معشوقه برادرم است» چه حالی شدم. ناگهان حس کردم شاید دیگر به من توجه نکنی. شاید دیگر جایی در دلت ندارم. شاید دیگر یادت نیاید سفر زیبایمان را. شاید این التماس درونی یک‌طرفه شده‌است. آخ می‌خواهم یادت بیاید همین الان، همین الان یادت بیاید آن زمانی را که بعد از سفر به من گفتی که دلت برایم تنگ خواهد شد و من از تو پرسیدم که چه کار می‌خواهی بکنی و تو گفتی کاری که مدت‌هاست دلم می‌خواسته بکنم. و من از تو پرسیدم آن چه کاری است؟ و تو پاسخ دادی که با شما بیرون بروم. شرم و حرارتی که در کلمات داخل آن پیام بود برایم مثل حرارت آفتاب بود. (خب الان به نظر می‌رسد که دارم چرت و پرت می‌گویم اما واقعا دارم چیزی که در لحظه به ذهنم می‌رسد را می‌نویسم) حرارت آفتاب روی بدنم. کجا است آن پسری که کجاست؟

می‌دانی؟ وقتی این‌جا می‌نویسم، درواقع می‌خواهم تو مرا ببینی و حرف‌هایم را بشنوی بدون اینکه قضاوتم کنی. بدون اینکه نسبت به من فکر بدی داشته باشی. می‌خواهم چهره سفید و زیبایت را ببینم. .

کاش می‌خواستی که مرا ببینی.

کاش احساسات من به نحوی به قلبت می‌رسید. کاش همین الان پیامی از طرف تو دریافت کنم. :(


سفری بود. در زمستان و تنها می‌توانستم به تو و سفر قبلیمان فکر کنم. تو را میدیدم که فرز و چابک می‌دوی و آماده می‌شوی و از کوه بالا میروی. و خودم را می‌دیدم در حالی که برق شوق در چشمانم بود. یکی از آهنگ‌‌هایی که در ماشین پخش می‌شد این بود. البته کاملش رو ندارم. سعی کردم هرچه به گوشم می‌رسد را بنویسم:

داغ یه عشق قدیمی اومدی تازه کردی شهر دلم رو تو پر آوازه کردی

آتش این عشق کهنه دیگه خاکستری بود

دوست داشتم دوستم داشتی منو کشتی

دوباره زنده کردی

در خلوت من تنها صدایی

داغ یه عشق قدیمی

رفته بود هرچی که داشتیم دیگه از خاطر من اسم قشنگت میون دفتر من

اومدی آفتابی کردی تن سرد غروبو

.

 

تو مصداق این همه زیبایی هستی.

قلبم از فکر به تو آتش گرفته و وقتی به این فکر می‌کنم که . هیچوقت. می‌سوزم. می‌سوزم. خیلی خیلی خیلی می‌سوزم و می‌خواهم به تو بگویم تا. به من بگویی دوستم داری. ای وای بر من که اینقدر خودم را کوچک کردم و گفتم دوستت دارم و ای وای بر من که مثل زنی desperate خواهان تو بودم و تو مرا پس می‌زدی. اما نه با سختی. با محبت. با عشق. و این سوزش آتشش را بیشتر می‌کند.

 


نمی‌دانم چرا این عنوان را برای این متن انتخاب کردم. چون الان در خانه هستم و شب هم هست اما تاریک نیست. زیر لوستر ۶ چراغ پشت میهارخوری نشسته‌ام و به جای خواندن مقاله‌هایی که فردا عملاً از آن‌ها امتحان دارم، دارم این را می‌نویسم.

امید‌هایی که به پوچی رفته‌اند. منتظرم که محمد به خواب برود تا بروم و فیلم‌هایم را تماشا کنم. نمی‌دانم کی می‌خواهم آدم شوم.

درست فهمیدی. این متن راجع به تو نیست. همه چیز راجع به تو نیست. آره، خیلی این حرفم شاعرانه نیست و خب. همیشه من آدم شاعرانه‌ای نیستم. گرچه همیشه در عالم شاعرانه‌ای زندگی می‌کنم.

کاش می‌شد در همان عالم شاعرانه تا ابد زندگی کرد. مگر یک آدم از این عالم چه می‌خواهد؟

 

دوست‌دار خودم.

من


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

P عکس N رمان C کلیپ محصولات پروتئینی ایران Math is necessary for an engineer نوسازي و بازسازي مجله سجود جدیدترین مقالات روانشناسیISI : مقاله ترجمه شده روانشناسی 2019 سایت تخصصی پژوهشی ماورا باغ سپیدار