۶ فروردین ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۳۴ ظهر.
منزل لطیفیان، پذیرایی کنار پنجره، روی صندلی مادربزرگ، پشت به بارانی از دیروز ظهر تا به حال میباریده. تلویزیون روشن است و برنامهای راجع به بشاراسد پخش میکند. نیلوفر از آن پشتها رد میشود و به آشپزخانه میرود. صدای پرندهها از پشت سرم، نوای باران را دوچندان زیبا میکند. چتر بنفشی که دیشب با آن زیر باران چرخیدم هنوز روی سکوی بیرون پنجره نشسته است. این باران مرا یاد روزهای زیبایی دفترچه خاطراتی میاندازد که نوشتههایش را با تو در میان گذاشتم. روز بارانی. احساس کودکانه خواستن، زیبایی نگاهها. هوا پر از هوای تو است. بگذار برایت از شب پیش بگویم. شبی که پریشانی امانم نداده بود و به خود میپیچیدم. پریشانی وجودم از ناچاری بود. از حس اسارت. این روزها فکرت همواره هست. لحظهای نیست که نباشی. بگذار از دیشب برایت بگویم.
ناچاری ام به حدی رسیده بود که احساس میکردم اگر با تو حرف نزنم دیوانه میشوم. البته دیوانه شدهام. ولی منظورم این است که همه چیز را خراب میکردم. شاید شروع به فریاد کشیدن میکردم. زیر باران به سمت جایی میدویدم که در تصوراتم احتمال میدادم تو آنجا باشی. برق نگاهت زیبا است. پوستت بینظیر است. خندههایت مرا به کودکی میبرد. این روزها با آن روزها فرق دارد. الان تو میدانی. میدانی که به تو میاندیشم. میدانی که نگاهت پاهایم را سست میکند. میدانی که هرجا را نگاه میکنم یا هرگاه چشمانم را میبندم تو را میبینم. درگیر تو ام.
به من گفتی که عمدهترین دلیلی که کاری که عشقته رو ازش زدی و اومدی جایی که من هم بودم، من بودم! یادم میآید که دیشب موقعی که داشتم چیزهایی که میخواستم به تو بگویم را جایی مینوشتم، آخرش گفتم که ای کاش دلیل ماندنت من بودم. گفتم که میخواهم باور کنم میخواهم تصور کنم که دلیل آنکار من بودم. میخواستم فکر کنم که وقتی مادرت گفت که دلت اینجا بود، درواقع منظور از دلت، من بودم. :) و تو این حرف را تایید کردی.
دیشب اولین باری بود که مستقیما از واژه دوستت دارم استفاده شد. و من پرسیدم که اگر جفتمان کسی را در زندگیش نداشت و من به تو میگفتم که چه حسی به تو دارم، تو چه میکردی؟
بعد از کلی وقت، نهایتا جوابم را دادی. «خعلی هم دوسد دارم» از جملههایی بود که پاکش کردم تا به قول خودت «دردسر» نشود. به من گفتی در این سناریو احتمالا نمیذاشتی تا من پیشنهاد بدم و خودت پیشنهادش رو میدادی.
الان خیلی چیزها فرق کرده. الان دیگه سوالهام جواب داده شده. الان بعد از این همه سال بالاخره فهمیدم که من هم انگیزه تو هستم. فهمیدهام که بزرگ شدهایم و فهمیدم که محبت کردن زیبا است. درست است، تویی که میخوانی به من میگویی که کارم کار درستی نیست و خودم هم میدانم. ولی دل است. دل. احساس میکنم همه چیز در دنیا فدای عشق باید شود. این داستانی است که همیشه در قلبم نگه خواهم داشت. هر دم بهانه میجویم برای نگاه کردن به تو و چه شیرین است قرمزی لبهایی که نچشیدهام و چه روان است جوی اشک قلبم وقتی خبر حضورت به من میرسد و چه آتشی بر قلبم مینشاند هر پیامی که از تو بگیرم. حتی اگر جواب سر بالا باشد.
مانند عهدی که انسان با خدا دارد، دل من عهدی با تو بسته. در گذر سالها گاهی فراموش میشود ولی همیشه پابرجا است.
ساعت: ۱:۰۵ ظهر، باران قطع شده است و حسی که دارم زمزمه میکند که بلند شو و زندگی را از جایی که خراب شده است دوباره بساز. و امید داشته باش که خداوند بخشنده است و دوستت دارد. عهد کلمهای زیبا است.
زیبا است. صدای یک آژیر از دوردستها میآید. صدای پرنده و نسیم بهاری بعد از باران. صدای محو اذان از دور به گوشم میرسد در حالی که صدای باد و چرخ یک ماشین و چهچه پرنده، گاز دادن یک ماشین، پایانهای ادامهدار جملات اذان. موهای مجعدی که در بند گیره سرم نیست، با نسیم حرکت میکند. اذان مرا به یاد تو میاندازد. این صدای کوی یار است.
میروم نماز بخوانم.
درباره این سایت