من به انتها رسیدهام. دیگر حتی فکر کردن به تو فایدهای برایم ندارد. چون حداقل قبلا که فکر میکردم (۱۰ها سال پیش) یک احتمالی وجود داشت که تو هم همان حسی را داشته باشی که من دارم. ولی الان. حتی میدانم که اگر ذرهای ابراز علاقه کنم، تو مرا پس خواهی زد. تبدیل شدهام به کنهای که ناخواستهام. نمیدانی چقدر تحقیر آمیز است که من مدام سعی کنم که به تو پیام دهم و ارتباط برقرار کنم و تو حتی جواب پیامهایم را درست و درمان ندهی و طوری با من برخورد کنی که انگار مزاحمت هستم. و در عین حال بیاحترامی هم نکنی که من نتوانم تو را متهم به کار بدی کنم. باز فصلها رقم خوردند و یک سال گذشت. باورت میشود که همه اینها در یک سال بود؟ یک سالی که حاصلش تا الان چندین خاطره پرشکوه بوده و احساس پوچی که حال در من است. میدانی چه میخواهم؟ میخواهم که تو نیز به من بگویی که دوستم داری. بدون آنکه من پیامی بدهم به من بگویی دوستم داری. آنگاه حتی اگر قرار باشد که دیگر پیامی به تو ندهم خواهم دانست که این شخص جدیدی که وارد زندگیات شده است، جای مرا نخواهد گرفت. نمیدانی پریروز که خواهرت ناگهان گفت که «هانیه اسم معشوقه برادرم است» چه حالی شدم. ناگهان حس کردم شاید دیگر به من توجه نکنی. شاید دیگر جایی در دلت ندارم. شاید دیگر یادت نیاید سفر زیبایمان را. شاید این التماس درونی یکطرفه شدهاست. آخ میخواهم یادت بیاید همین الان، همین الان یادت بیاید آن زمانی را که بعد از سفر به من گفتی که دلت برایم تنگ خواهد شد و من از تو پرسیدم که چه کار میخواهی بکنی و تو گفتی کاری که مدتهاست دلم میخواسته بکنم. و من از تو پرسیدم آن چه کاری است؟ و تو پاسخ دادی که با شما بیرون بروم. شرم و حرارتی که در کلمات داخل آن پیام بود برایم مثل حرارت آفتاب بود. (خب الان به نظر میرسد که دارم چرت و پرت میگویم اما واقعا دارم چیزی که در لحظه به ذهنم میرسد را مینویسم) حرارت آفتاب روی بدنم. کجا است آن پسری که کجاست؟
میدانی؟ وقتی اینجا مینویسم، درواقع میخواهم تو مرا ببینی و حرفهایم را بشنوی بدون اینکه قضاوتم کنی. بدون اینکه نسبت به من فکر بدی داشته باشی. میخواهم چهره سفید و زیبایت را ببینم. .
کاش میخواستی که مرا ببینی.
کاش احساسات من به نحوی به قلبت میرسید. کاش همین الان پیامی از طرف تو دریافت کنم. :(
درباره این سایت