بی‌اختیار دلتنگت می‌شوم. صدای آهنگ hey pretty lady مال Michael Jackson داره از یه برنامه تلویزیونی مسابقه رانندگی ایرانی پخش می‌شه. البته بدون صوت. امروز صبح با محمد جان رسیدیم اصفهان. تا ظهر خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم، مامان‌جون در حال آماده‌سازی لازانیا بودند. بعد از ناهار همه خوابیدند. البته فکر کنم که محمد نخوابید و داشت فوتبال نگاه می‌کرد. اما بعد از ناهار حدود ساعت ۵ رفتیم چهارباغ تا شلواری که مامان جون برای من خریده بودند ولی سایزش کوچک بود را عوض کنیم. همگی با هم بیرون رفتیم و برای من یک شال و کلاه زیبای بافتنی و برای محمد جان هم دو عدد بلیز مانند خریدیم. البته وقتی می‌گویم خریدیم درواقع مامان بابای محمد جان برایمان خریدند. قرار بود که بعد از این که برگشتیم ساعت ۸:۳۰ عمه زری به همراه خانواده‌شان و عمه فاطی به همراه دو پسرشان به خانه محمد اینا بیایند تا دور هم پیتزا بخوریم. من و محمد جان حدود ساعت ۸:۱۵ سوار ماشین شدیم تا پیتزا را بگیریم. موقع بیرون رفتن از منزل، بابا جان کارت بانکی خودشون رو دادند به ما و گفتند رمزش هست‌: ۹۹۱۴ (نود و نه، چهارده) من رمز را به این گونه حفظ کردم که معادل برعکس هزار و چهارصد و نود و نه است. وقتی حساب کردیم دیدیم که سال ۱۴۹۹ من ۱۲۶ ساله خواهم بود. و قطعا زنده نخواهم بود. پس…. مرگ قطعی است. مرگ خواهد آمد. مامانفخری زیبای من الان زیر خاک دفن است و من تا چند سال دیگر اگر شانس بیاورم همان‌جا خواهم بود. مرگ واقعی است. من هم خواهم رفت. خوشی‌هایی که به آن‌ها دل می‌بندم همه…. برای هیچی است. به نظر خیلی کوچک و بی‌اهمیت می‌آیند.

و حالا تو. فکر تو در این میان مرا دیوانه می‌کند. فکر اینکه قبل از اینکه بمیرم حسی که به تو داشتم را شکوفا کنم. زمانی بود که می‌توانستم حسی که نسبت به تو دارم را مستقیما با خودت در میان بگذارم و تو با خجالت آن‌ها را می‌پذیرفتی و گاهی با احتیاط خیلی زیاد حرف محبت‌آمیزی به من میزدی و من را تا چندین روز شاید حتی هفته شارژ می‌کردی. اما الان دیگر نمی‌توانم با تو حرف بزنم حتی نمی‌دانم که آیا واقعا خوشحال می‌شوی که کنارت باشم و حرف بزنم یا این‌که واقعا مزاحمت هستم. امیدوارم هنوز احساس بدی نسبت به من که مانند کنه به تو می‌چسبم و با پیام‌هایم uncomfortable ات می‌کنم، پیدا نکرده باشی. مدام به یاد آن سفر میفتم. یاد خنده‌های بلند و دیوانه‌کننده‌ات. یاد چشمانت در آینه ماشین. یاد عکسی که موقع خواب در ماشین از من گرفتی و گفتی ببین چقدر نازه. یاد آن زمان که در آب‌انبار کنار هم نشسته بودیم و خوراکی‌هایمان را می‌خوردیم و فقط من و تو بودیم و یک آب‌انبار تاریک. یاد پیتزایی که مرا به آن دعوت کردی. یاد بازی دارت. یاد اعتراف‌هایی که ضربان قلب‌ها را محکم‌تر می‌کرد. یاد تصویر گردنت در پشت موتور و آموزش موتور سواری. یاد قهوه‌ای که در پسش تو نشسته بودی و گفتی… بعد از کلی فکر که به نظرت من چرا اینقدر دوستت دارم؟ یاد تقلایی که برای گرفتن یا نگرفتن دستت می‌کردم. همه این‌ها یک رویا است. رویایی که من ساختم. یاد آن روزی که آمدی دنبالم وقتی که به ترمینال رسیده بودم. سفرمان. سفرمان سفرمان.

نمی توانم این‌هارا به خودت بگویم. شاید دیگر حتی به من فکر نکنی… و لعنت به من برای این فکر ولی… :(

ساعت: ۱:۲۰ بامداد ۲۹ آذر ۱۳۹۸.

شب به خیر


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

طراح دکور طلا و جواهر فيلترپرس صافي سازان صفا فرکتال هنر شارژ مددجویان و سربازان شماره مجازی رایگان بلاگ آسمان است اینجا... جایی برای پرواز همه... بسم الله الرحمن الرحیم اجاره ماشین عروس